Image Hosted by Free picture hosting at www.iranxm.com

دارم از تو مینویسم تویی که...

از تویی که همیشه بهم می گفتی دوست دارم,همیشه بهم امید می دادی.

دارم از تو می نویسم که به خاطرت حاضر نیستم حتی یه لحظه به درسام,به خانوادم,به دوستام 

و حتی به زندگیم فکر کنم.من دوس دارم فقط به تو فکر کنم اما تو چی...

من دیگه خسته شدم خودت چی خسته نشدی؟

من دیگه گریم در نمیاد,اشکم تموم شده.

تازگی ها دلم هوای دوست دارم هایی رو که وقت خداحافظی می کردی و میگفتی کرده.

دلم میخواد داد بزنم و بگم چرا این طوری شدی؟ اما همشو می ریزم تو دلم تا نفهمی و یه وقت نارا حت نشی!

دوس دارم بهت بگم داری کم کم لحظه های زندگیم رو بهم می زنی,دوس دارم بهت بگم به جای شادی 

کلی غم و غصه تو دلم میاری و خوشبختی که همش ازش میگفتی به بد بختیه مهار نشدنی  تبدیل میکنی!

نمیدونم کجا و با چه کسایی  حال میکنی اما اینو میدونم تا به سراغت میام غمت میگیره و عصبی میشی.

اما من به هوای دوس داشتنت بازم امید دارم پس بازم میگم:

دوست دارم بی معرفت!

+ تاريخ یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 19:8 نويسنده بهار | c0mment one

غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

بی صـدا میشکنه بغضـش روی سـنـگ قبـر دلدار

اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

تو سـفر کردی به خـورشـید ، رفتی اونور دقایق

منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

بـه خـدا نـمــیـری از یاد
 

+ تاريخ یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 19:6 نويسنده بهار | c0mment

اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم...

و یا از روی غرور فقط خود را دیدم...

اگر از دست من در خلوت خود گریه می کردی...  

اگر تو مهربان و من نا مهربان بودم...

اگر برای دیگران بهار و برای تو خزان بودم...

اگر زجری کشیدی از زبان من...

اگر رنجیده خاطر شدی از زبان من...

گناهم را ببخش ...

که من بی تو  بی کس ترینم 

+ تاريخ یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 19:5 نويسنده بهار | c0mment

تویی در آسمان قلبم

میترسم از آن روزی که یک جایی من و تو خیلی دور از هم شب و روز در آغوش یک غریبه"بی قراره"هم باشیم...

 

 

 
 
 
یه اتاق باشه گرم گرم! روشن روشن! تو باشی و من باشـمــــ .کف اتاق سنگ باشه , سنگ سفید!

تو منو بغلم میکنی که نترسم,که سردم نشه,که نلرزم,...

اینجوری که تو خودتو تکیه دادی به دیوار و پاهاتم دراز کردی منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم!

با پاهات منو محکم گرفتی دو تا دستاتو هم دورم حلقه کردی...

بهت میگم چشاتو میبندی؟میگی آره!  بعدش چشاتو میبندی.  

بهت میگم برام قصه میگی؟ میگی آره.

بعدش شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن.یه عالمه قصه های طولانی و بلند که هیچ وقت تموم 

نمیشه...

می دونی؟میخوام رگ بزنم.رگ خودمو.مچ دست چپ و یه حرکت سریع.یه ضربه ی عمیق...

بلدی که...؟ ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم... تو چشاتو بستی ,نمیدونی, من تیغو از جیبم درمیارم!

نمی بینی که سریع می برم!نمیدونی خون فواره میزنه روی سنگای سفید.نمی بینی که دستام میسوزه!

لبم رو گاز می گیرم که نگم آخ...  که چشاتو باز نکنی و منو ببینی...

تو داری قصه میگی.ولی من به اخر قصه رسیدم! خون از دستم میریزه  روی سنگ!

قشنگ شده شکلش.حیف که چشات بسته ست و نمیتونی ببینی.

تو بغلم کردی می بینی که سردم.محکم تر بغلم میکنی که گرم شم.میبینی نامنظم نفس میکشم.

تو دلت میگی آخی... دوباره نفسش گرفت.

میبینی که هر چی محکم تر بغلم میکنی سرد تر میشم.میبینی که دیگه نفس نمیکشم.

چشاتو باز میکنی و ...

می بینی که مردم... میدونی؟ من میترسیدم خودمو بکشم,از تنهایی می ترسیدم,از مردن , از خون دیدن!

وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم.مردن خوب بود.

گریه نکن دیگه.... من که دیگه نیستم چشاتو بوس کنم و بگم ناز شدیا!بعدش همون جوری وسط گریه هات 

بخندی!

گریه نکن دیگه... خب؟؟؟؟؟؟؟؟ دلم میشکنه ها!

آخه دل روح نازکه نشکونش خب!

آره عزیزم:زندگیت,نفست,عشقت, اونی که قربونش میرفتی رفت و تنهات گذاشت! فقط گریه نکن.

خواهش میکنم گریه نکن

+ تاريخ یک شنبه 19 تير 1390برچسب:,ساعت 19:2 نويسنده بهار | c0mment

 

ای بازیگر گریه نکن ما همه مون مثل همیم
 
صبحا که از خواب پا می شیم نقاب به صورت می زنیم
 
یکی معلم می شه ویکی میشه خونه به دوش
 
یکی ترانه ساز میشه ، یکی میشه غزل فروش
 
کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتای ماست
 
گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداست
 
هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
 
از رو نوشته حرف نزن رها شو از حیله ی خواب
 
نقش یک دریچه رو رو میله ی قفس بکش
 
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
 
کاشکی می شد تو زندگی ما خودمون باشیم وبس
 
تنها برای یک نگاه حتی برای یک نفس
 
تا کی به جای خود ما نقاب ما حرف بزنه
 
تا کی سکوت ورج زدن نقش نمایش منه
 
هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
 
از رو نوشته حرف نزن رها شو از حیله ی خواب
 
نقش یک دریچه رو رو میله ی قفس بکش
 
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
 
می خوام همین ترانه رو روصحنه فریاد بزنم
 
نقابمو پاره کنم جای خودم داد بزنم
 
 
کاش همه خودشون بودن بدون نقاب ونیرنگ ...
 
کاش همه دل دریایی و روح پاک وبی آلایش داشتن...
 
کاش همه خوب بودن وبد بودن معنی نداشت...
 
کاش همه به فکر منفعت خودشون وضرر دیگری نبودن...
 
کاش همه خوشبخت بودن وبدبختی وجود نداشت...
 
+ تاريخ شنبه 18 تير 1390برچسب:,ساعت 13:46 نويسنده بهار | c0mment

بلاخره آشتی کرد به اندازه جونم دوستش

دارم وای ممنونم خدایا!!!!!!!!!!!!

راستی جون من نظر بدید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

+ تاريخ پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:,ساعت 1:55 نويسنده بهار | c0mment

+ تاريخ دو شنبه 13 تير 1390برچسب:,ساعت 22:45 نويسنده بهار | 2c0mment

هیچکس ویرانیم را حس نکرد

وسعت تنهاییم را حس نکرد

در میان خنده های تلخ من
......
گریه ی پنهانیم را حس نکرد

در هجوم لحظه های بی کسی

درد بی کس ماندنم را حس نکرد

آن که با آغاز من مانوس بود

لحظه ی پایانیم را حس نکرد
 
 
زندگي گل زردي است به نام ( غم ) فرياد بلندي است به نام ( آه ) مرواريد قلتاني است به نام ( اشک) و آيينه اي شکستني است به نام (دل
 
کاش مي شد قلب ها آباد بود !
کينه و غمها به دست باد بود !
***
کاش مي شد دل فراموشي نداشت !
نم نم باران هم آغوشي نداشت !
...***
کاش مي شد کاش هاي زندگي !
گم شوند پشت نقاب بندگي !
***
کاش مي شد کاش ها مهمان شوند !
در ميان غصه ها پنهان شوند !
***
کاش مي شد آسمان غم گين نبود !
رد پاي قهر و کين رنگين نبود !
***
کاش مي شد روي خط زندگي !
با تو باشم تا نهايت سادگي
 
 
 
چقدرعجيبه که تا مريض نشي کسي برات گل نمي ياره تا گريه نکني کسي نوازشت نمي کنه تا فرياد نکشي کسي به طرفت برنمي گرده تا قصد رفتن نکني کسي به ديدنت نمي ياد و تا وقتي نميري کسي تورو نمي بخشه
 
دوباره غم بر این دل سایه افکند
...
نهال عمر من از ریشه بر کند

شدم بیمار پرستارم غم امد

شدم بیمار ملاقاتم تب امد
 
 
 
 
 
 
 
 
 

+ تاريخ یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت 16:25 نويسنده بهار | c0mment one

تو می دانی آن ها که از چشم می افتند...
دقیقاً کجا می افتند؟
دنبال خودم می گردم....!

+ تاريخ یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت 16:21 نويسنده بهار | c0mment

اگه عشق نباشه
مولکول*های اکسیژن و هیدرژن
نمی*تونن اینقدر محکم همدیگر رو فشار بدن
که اشک جفتشون در بیاد

+ تاريخ یک شنبه 12 تير 1390برچسب:,ساعت 16:20 نويسنده بهار | c0mment

صفحه قبل 1 ... 4 5 6 7 8 ... 16 صفحه بعد