|
|
دارم از تو مینویسم تویی که... از تویی که همیشه بهم می گفتی دوست دارم,همیشه بهم امید می دادی. دارم از تو می نویسم که به خاطرت حاضر نیستم حتی یه لحظه به درسام,به خانوادم,به دوستام و حتی به زندگیم فکر کنم.من دوس دارم فقط به تو فکر کنم اما تو چی... من دیگه خسته شدم خودت چی خسته نشدی؟ من دیگه گریم در نمیاد,اشکم تموم شده. تازگی ها دلم هوای دوست دارم هایی رو که وقت خداحافظی می کردی و میگفتی کرده. دلم میخواد داد بزنم و بگم چرا این طوری شدی؟ اما همشو می ریزم تو دلم تا نفهمی و یه وقت نارا حت نشی! دوس دارم بهت بگم داری کم کم لحظه های زندگیم رو بهم می زنی,دوس دارم بهت بگم به جای شادی کلی غم و غصه تو دلم میاری و خوشبختی که همش ازش میگفتی به بد بختیه مهار نشدنی تبدیل میکنی! نمیدونم کجا و با چه کسایی حال میکنی اما اینو میدونم تا به سراغت میام غمت میگیره و عصبی میشی. اما من به هوای دوس داشتنت بازم امید دارم پس بازم میگم: دوست دارم بی معرفت! غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم... و یا از روی غرور فقط خود را دیدم... اگر از دست من در خلوت خود گریه می کردی... اگر تو مهربان و من نا مهربان بودم... اگر برای دیگران بهار و برای تو خزان بودم... اگر زجری کشیدی از زبان من... اگر رنجیده خاطر شدی از زبان من... گناهم را ببخش ... که من بی تو تویی در آسمان قلبم میترسم از آن روزی که یک جایی من و تو خیلی دور از هم شب و روز در آغوش یک غریبه"بی قراره"هم باشیم...
یه اتاق باشه گرم گرم! روشن روشن! تو باشی و من باشـمــــ .کف اتاق سنگ باشه , سنگ سفید!
تو منو بغلم میکنی که نترسم,که سردم نشه,که نلرزم,... اینجوری که تو خودتو تکیه دادی به دیوار و پاهاتم دراز کردی منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم! با پاهات منو محکم گرفتی دو تا دستاتو هم دورم حلقه کردی... بهت میگم چشاتو میبندی؟میگی آره! بعدش چشاتو میبندی. بهت میگم برام قصه میگی؟ میگی آره. بعدش شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن.یه عالمه قصه های طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمیشه... می دونی؟میخوام رگ بزنم.رگ خودمو.مچ دست چپ و یه حرکت سریع.یه ضربه ی عمیق... بلدی که...؟ ولی تو که نمیدونی میخوام رگمو بزنم... تو چشاتو بستی ,نمیدونی, من تیغو از جیبم درمیارم! نمی بینی که سریع می برم!نمیدونی خون فواره میزنه روی سنگای سفید.نمی بینی که دستام میسوزه! لبم رو گاز می گیرم که نگم آخ... که چشاتو باز نکنی و منو ببینی... تو داری قصه میگی.ولی من به اخر قصه رسیدم! خون از دستم میریزه روی سنگ! قشنگ شده شکلش.حیف که چشات بسته ست و نمیتونی ببینی. تو بغلم کردی می بینی که سردم.محکم تر بغلم میکنی که گرم شم.میبینی نامنظم نفس میکشم. تو دلت میگی آخی... دوباره نفسش گرفت. میبینی که هر چی محکم تر بغلم میکنی سرد تر میشم.میبینی که دیگه نفس نمیکشم. چشاتو باز میکنی و ... می بینی که مردم... میدونی؟ من میترسیدم خودمو بکشم,از تنهایی می ترسیدم,از مردن , از خون دیدن! وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم.مردن خوب بود. گریه نکن دیگه.... من که دیگه نیستم چشاتو بوس کنم و بگم ناز شدیا!بعدش همون جوری وسط گریه هات بخندی! گریه نکن دیگه... خب؟؟؟؟؟؟؟؟ دلم میشکنه ها! آخه دل روح نازکه نشکونش خب! آره عزیزم:زندگیت,نفست,عشقت, اونی که قربونش میرفتی رفت و تنهات گذاشت! فقط گریه نکن.
ای بازیگر گریه نکن ما همه مون مثل همیم
صبحا که از خواب پا می شیم نقاب به صورت می زنیم
یکی معلم می شه ویکی میشه خونه به دوش
یکی ترانه ساز میشه ، یکی میشه غزل فروش
کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتای ماست
گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداست
هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن رها شو از حیله ی خواب
نقش یک دریچه رو رو میله ی قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
کاشکی می شد تو زندگی ما خودمون باشیم وبس
تنها برای یک نگاه حتی برای یک نفس
تا کی به جای خود ما نقاب ما حرف بزنه
تا کی سکوت ورج زدن نقش نمایش منه
هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن رها شو از حیله ی خواب
نقش یک دریچه رو رو میله ی قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
می خوام همین ترانه رو روصحنه فریاد بزنم
نقابمو پاره کنم جای خودم داد بزنم
کاش همه خودشون بودن بدون نقاب ونیرنگ ...
![]() ![]() کاش همه دل دریایی و روح پاک وبی آلایش داشتن...
![]() کاش همه خوب بودن وبد بودن معنی نداشت...
![]() ![]() کاش همه به فکر منفعت خودشون وضرر دیگری نبودن...
![]() کاش همه خوشبخت بودن وبدبختی وجود نداشت...
![]() بلاخره آشتی کرد به اندازه جونم دوستش دارم وای ممنونم خدایا!!!!!!!!!!!! هیچکس ویرانیم را حس نکرد
وسعت تنهاییم را حس نکرد در میان خنده های تلخ من ...... گریه ی پنهانیم را حس نکرد در هجوم لحظه های بی کسی درد بی کس ماندنم را حس نکرد آن که با آغاز من مانوس بود لحظه ی پایانیم را حس نکرد |